خاطراتی از پرویز خطیبی
در یکی از روزهای سال 1335 که اعضاء ارکستر بزرگ رادیو در استودیوی شمارۀ 8 جمع شده بودند و انتظار روح ا... خالقی را می کشیدند، حسن گلنراقی به دیدار پرویز یاحقی آمد. حسن فرزند یکی از تجار معتبر بازار بود که با اکثر هنرمندان دوستی و رفاقت داشت. جوانی بود خوش رو شوخ و بذله گو با صدائی گرم که غزل خواندنش بین دوستان معروف بود، به هر حال وقتی که گلنراقی سراغ یاحقی را می گیرد او را به استودیو راهنمائی می کنند، در آن جا پرویز یاحقی با ویولن و یکی از نوازندگان با پیانو مشغول نواختن آهنگ مرا ببوس بودند. پرویز که چشمش به گلنراقی می افتد می گوید به این آهنگ گوش بده ، گلنراقی یکی دوبار به آهنگ گوش می دهد و آن را زیر لب زمزمه می کند و در این ضمن مسئول ضبط برنامۀ موسیقی که پشت دستگاه نشسته بود دستگاه را به راه می اندازد و این قطعه را بی آن که کسی متوجه شود ضبط میکند، گلنراقی به دنبال کار خودش می رود و مسئول ضبط، نوار ضبط شده را از طریق رئیس وقت رادیو برای معینیان سرپرست انتشارات و رادیو می فرستد. وقتی معینیان وسایر مسئولان به نوار گوش می دهند تصمیم می گیرند که آن را پخش کنند و ماجرا را برای پرویز یاحقی در میان می گذارند. پرویز می گوید این کار برای گلنراقی گران تمام می شود زیرا او از یک خانوادۀ سرشناس مذهبی است و پدرش با کار های هنری به شدت مخالف است. قرار می شود گلنراقی را به ادارۀ رادیو دعوت کنند و موضوع را با خودش در میان بگذارند. گلنراقی می آید و گفته های یاحقی را تایی می کند ولی به علت اصرار دوستان قبول می کند نوار بدون ذکر نام او و به نام مستعار خوانندۀ نا شناس پخش شود .
روزی که نوار از رادیو پخش شد، تهران یک صدا از آن آهنگ تازه حرف می زد. همه از یکدیگر می پرسیدند که این صدای گرم و دلنشین به چه کسی تعلق دارد؟ ولی تمام این سؤالات بی پاسخ مانده بود. هر کس حدسی میزد حتی در میان کار کنان رادیو هم کسانی وجود داشتند که خبری از نام و نشان این خوانندۀ تازه کار نداشتند. تنها چند تن از دوستان نزدیک گلنراقی از موضوع با خبر بودند ولی به خاظر حفظ حیثیت خانوادگی او، دم نمی زدند. روزها و هفته ها گذشت، آهنگ مرا ببوس بنا بر خواستۀ مردم روزی چند بار در برنامه های مختلف پخش می شد. شعرش را علاقه مندان از بر کرده بودند و شایع شده بود که این شعر را سرهنگ مشیری، یکی از اعضای شاخۀ نظامی حزب توده قبل از اعدام سروده است. در حقیقت شعر جنبه های انقلابی هم داشت و کلمات آن قابل تفسیر بود. مردم شعر را برای دیگران می خواندند و داستان ها می ساختند در حالی که گلنراقی مات و مبهوت مانده بود و نمی دانست چه کند؟ جالب این که شهرت مرا ببوس بسیاری از صاحبان مجلات و روزنامه ها را تشویق کرد تا به هر طریقی که شده این خواننده ناشناس را دراختیار علاقه مندان بگذارند. یکی از اشخاصی که بیش از سایرین برای رسیدن یه این هدف تلاش می کرد مجید دوامی سردبیر مجلۀ روشنفکر بود، او از دهان یکی دو نفر شنیده بود که جوانی به نام گلنراقی مرا ببوس را خوانده ولی به او دسترسی پیدا نمی کرد. حالا دیگر گلنراقی از ترس به حجرۀ پدرش هم نمیرفت و هر شب که پدرش به خانه بر می گشت به او میگفت حسن نمیدانم چه حسابی است که این روزها همه می آیند و یا تلفن می زنند و با تو کار دارند؟. به هر حال گویا خود پرویز یاحقی از طرف دکتر رحمت مصطفوی مامور می شودکه با گلنراقی مذاکره کند تا بلکه بتواند رضایت او رابرای چاپ عکس در مجله جلب کند. تا آنجا که من اطلاع دارم این مذاکرات مدتی طول می کشد تا بالاخره گلنراقی رضایت می دهد و یک روز سه شنبه مردم تهران عکس خوانندۀ مرا ببوس را روی جلد مجله روشنفکر می بینند، در عرض چند ساعت مجله که با تیراژ زیادی بیرون آمده بود نایاب می شود و آن روز و روزهای دیگر چاپ دوم و سوم هم به قیمت گزاف به فروش می رسد. وقتی عکس گلنراقی روی جلد چاپ شد و شر حی از قول او و مجید وفادار آهنگساز نوشتند و معلوم شد که سازندۀ شعر حیدر رقابی متخلص به هاله است نه سرهنگ مبشری، گفتگو و جنجال های تازه ای در گرفت و حرف های ضد و نقیض شروع شد. گروهی معتقد بودند که این رپورتاژ را خود دولت به چاپ رسانده تا سیاسی بودن شعر را خنثی کرده و افکار عمومی را از این حادثه بزرگ شکنجه و اعدام افسران توده ای به موضوع دیگری جلب کند، اما حقیقت این است که آن شعراگر هم جنبۀ سیاسی داشت متعلق به آن دوران 1335 نبود. شعر را برای اولین بار حدود سال های 26 و 27 پروانه خوانده بود در حالی که سرهنگ مبشری ویارانش در سال 1333 دستگیر شدند. و اما داستان پدر گلنراقی با این مسئله نیز داستان جالبی است که من از دهان دوستانش شنیدم. ظاهرا مجلۀ روشنفکر را یکی از تجار بازار روی میز حاجی میگذارد وحاجی به عکس روی جلد خیره می شود و بعد با حیرت فراوان می گوید: چقدر شبیه حسن است! وقتی که به او می گوند که او خود حسن است حاجی با نا باوری مجله را ورق می زند و سری تکان می دهد و ساکت می ماند. شب به خانه می رود ولی حسن را نمی بیند. شب های دیگر هم حسن به پدرش رو نشان نمی دهدتا بالاخره یک شب دم در خانه پدر و پسر سینه به سینه می شوند. حاجی می پرسد: پیدایت نیست؟ حسن می گوید: گرفتارم و حاجی می گوید: می دانم، خبرش را دارم. گلنراقی خودش را جمع و جور می کند و بعد از شام حاجی رو می کند به حسن و می گوید آن شعری را که توی رادیو خواندی برای من هم بخوان ببینم چه جور شعری است؟
گلنراقی پس از مراببوس هرگز حاضر نشد شعر دیگری بخواند، چون یقین داشت که آهنگ بعدی به قدرت این آهنگ نخواهد بود و چه بسا که کار اولی را هم خراب کند. با این حال او در یک فیلم فارسی از زبان یک دانشجوی دانشگاه که دل و قلوه فروشی می کند خوانده است: دل دارم، قلوه دارم، جگرو...
در اسفند ماه 1368 در مجلس یاد بود قوامی در یک لوحه یاد بود که دوستان هنرمند برای من فرستاده اند این طور نوشه است: پرویزجان، در خان قاه یادی از تو کردیم، گفتم چند جمله برایت بنویسم امیدوارم هر کجا هستی خوش و خرم باشی، روی ماهت را می بوسم.