فریدون فرخزاد در هیچ هجمی نمی گنجد – خاطراتی از پرویز خطیبی

   هنوز می بینمش، با آن پالتوی بلند که تا مچ پایش می رسید، با آن سبیل مشکی وابروان کشیده، با همان لبخندی که نشانۀ غرورش بود و آن عطر گیج کننده که راهروهای استودیوی رادیو راپر می کرد و آن قدم های محکم و استوار که برمی داشت و صدایش در فضا می پیچید، با سماجت وپشت کارش، خشم ونفرت و اعتراضش و تمامی خصوصیاتی که فقط متعلق به خودش بود.

   درذهنم دفتر خاطراتم را ورق می زنم، سال 1336 درمونیخ به وسیلۀ مصطفی اسکوئی او را می شناسم، اسکوئی می گوید: - برادر فروغ فرخزاد است، بچه هازیاد از او خوششان نمی آید، رک گو، بد زبان و توفنده است، حرف دلش را به آسانی بر زبان می آورد و بهای این زبان درازی ها راهر چقدر که باشد می پردازد.

   یکی دوماه بعد در اولین برنامه اش دوساعت با فریدون فرخزاد، شیوۀ کارش، گفتار و حرکاتش و خلاصه همۀ آن چیزهایی که در او بود به یاریش می آیند و ستاره ای متولد می شود. او در برنامه هایش تمام معیار های رایج را بر هم زد، به قول معروف کج نشست و راست گفت وبا نیش ها و نوش هایش، از همان اول دوستانی برای خودش خرید.

 

 وقتی به لس آنجلس می آیم  دو ماه بعد بسته ای از بن برایم  می رسد، کتابی است از اشعار تازۀ فریدون که به من وهمسرم اهداء شده است. درنامه ای مفصل می نویسد که همیشه به یاد آن روزها و شبها که در خانه اش در محلۀ کوئینز پای صحبت همدیگر می نشستیم. نامه اش آنقدر جالب و با احساس است که می دهم جوانان چاپش کند، همراه با موفقیت فیلمش عشق من وین که او را تا حد یک هنرپیشۀ بین المللی بال برده است وبعد یک مکالمۀ تلفنی کوتاه دردفترمجله و بالاخره خبر عزیمتش به کانادا برای یک اجرای کنسرت که ماه گذشته انجام شد ومصاحبۀ چند شماره ای او با جوانان که دنیائی از شکوه و شکایت را به همراه داشت و حکایت از روح خسته وعصیان زده اش می کرد:

هیچ  کس  نیست  دگر یار من

یار من ومخزن اسرار من

هیچ ندارد خبر از کار من

باغ  که  شد  خالی  و بیرون  ز عشق

کس نخرد غنچۀ بازار من پشتم از آن بار که بردم شکست

دوست  ندیدم  ببرد  بار  من

گفتیم از عشق بگیریم و بمی ریم

دیدیم که در عشق دو صد باره اسیریم

دل بر دل امواج نهادیم  و سپردیم

بر توسن ایثار تماشا گر پیریم

ماییم که آرامش هستی عدم ماست

ماییم که از عشق نمردیم و نمیریم

   خبر قتلش را با آن طرز فجیع و وحشیانه از رادیو می شنوم. اول باورم نمی شود اما در دفتر مجله، سردبیر خبر را تأیید می کند و می گوید که در آخرین نامه اش به تو وهمسرت سلام رسانده است،قرار بود سه شنبه در آمریکا باشد،اما دوشنبه شب در خانه اش کشته شد:

 

مرا به قتل چه حاجت که تباه توام

تباه شاهد مسکین . روسیاه  توام

طناب دار جواب محبت ما نیست

اگر چه مست صراحی اشتباه توام

درون خاک محبت بخوان حدیث مرا

که من همای سعادت به بارگاه توام

 

   مجموعۀ شعرش را دوباره بر می دارم و می خوانم. حالا کلماتش برای من مفهوم دیگری دارد، انگار سوزو گدازش را حس می کنم و اشک هایش را که با رها دیده بودم باز هم بر گونه اش می بینم، دربخشی از مقدمۀ کتاب این گونه نوشته است:

 

.. من با عشق به دنیا آمده ام، با عشق زندگی کرده ام، وبا عشق نیز از دنیا می روم تا آن چیزی که از من باقی می ماند فقط عشق باشد .. .

 

آه، شاید حکمتی در کار هاست

که انتهای هستی انسان صداست

این صدا شاید سر انجام من است

انتهای مردن نام من است

 

   با خود خلوت می کنم و از خوم می پرسم:

او چه کرد و به کجا رسید؟ یاد شعری از خواهرش فروغ می افتم.. پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است... به راستی که فریدون فرخزاد بلند پرواز بود و در این لحظه به اوج پرواز خویش رسیده است، او به تاریخ پیوست و نامش در قلب همه، حتی دشمنانش حک شد.

کسی که..

کسی که میپنداردتمامی میوه هازمانی میرسندکه توت فرنگی ازانگورهیچ نمیداند.

چه کسی به جای چه شخصیتی صحبت میکند؟

   بن هور(ویلیام وایلر1959)

چارلتن  هستن/بن هور<منوچهراسماعیلی>

استیون  بوید/مسالا<چنگیزجلیلوند>

هایاهاراریت/اسدر<رفعت هاشم پور>

مارتااسکات/مریم<فهیمه راستکار>

جک هاوکینز/کویینتوس آریوس<احمدرسول زاده>.

 

   چه کسی ازویرجینیاوولف می ترسد؟(مایک نیکولز1966)

الیزابت  تیلور/مارتا<ژاله کاظمی>

ریچاردبرتون/جرج<چنگیزجلیلوند>

جرج سیگال/نیک<جلال مقامی>

سندی دنیس/هانی<بدری نوراللهی>.

رهی معیری

   محمدحسین معیری متخلص به "رهی"ازغزل سرایان بنام معاصراست که درسال1288شمسی زاده شدوبه سال1347شمسی درتهران وفات کرد.وی دوران خدمت اداری خودرادروضارت اقتصادگذرانیدوپس ازبازنشستگی به خدمت کتابخانۀسلطنتی درآمد.طی چندسفرفرهنگی به ممالک همجواررفت وآمدداشت ودرمجامع ادبی وشاعرانۀبیرون ازمرزها،به ویژه درپاکستان وافغانستان شهرت بسیاربه هم رسانید.   شعری ازمرحوم رهی معیری رادراینجامی خوانیم:

 

داغ تنهائی

آنقدرباآتش دل،ساختم یاسوختم

 بی توای آرام جان،یاساختم یاسوختم

سردمهری بین،که کس برآتشم آبی نزد

گرچه همچون برق ازگرمی سراپاسوختم

سوختم امانه چون شمع طرب دربین جمع

لاله ام،کزداغ تنهائی به صحراسوختم

همچوآن شمعی که افروزندپیش آفتاب

سوختم درپیش مهرویان وبیجاسوختم

سوختم ازآتش دل،درمیان موج اشک

شوربختی بین،که درآغوش دریاسوختم

شمع وگل هم هرکدام ازشعله ای درآتشند

درمیان پاکبازان،من نه تنهاسوختم

جان پاک من"رهی"خورشیدعالمتاب بود

رفتم وازماتم خود،عالمی راسوختم

                                           آبانماه1317

خزا ن عشق- داستان زندگی رهی معیری(نوشتۀخطیبی)

   شبی که برای آخرین بارچهرۀتکیده وچشمهای گودافتادۀاوراکه دربرابرطوفان مرگ ایستادگی می کرددیدم یکی ازتلخ ترین لحظات زندگی من بود.ازمدتها پیش علی تجویدی به دوستان ونزدیکانش گفته بودکه به زودی یک تک خال جدیدبه زمین می زنم وخوانندۀخوش صدایی راکه کشف کرده ام رادربرنامۀصبح جمعۀرادیومعرفی می کنم.به گفتۀتجویدی این خانم خواننده که ماه هاتحت تعلیم قرارداشت خواهرمهستی بودکه آن روزهاتازه به شهرت رسیده بود.تجویدی معتقدبودکه این یکی ،بیش ازخواهرش گل خواهدکرداماتنهایک نگرانی داشت وآن هم این بودکه این ترانه اش هنوزآماده نبود.

رهی معیری شاعروترانه سرای نامداردرچنگال بی رحم بیماری سرطان گرفتاربودوازمدتهاپیش بادوستان وآشنایانش رابطه ای نداشت.حتی افرادی مثل تجویدی نیزکمترموفق می شدندبارهی تماس بگیرند.تنهاوسیلۀارتباطی تلفن بودکه شاعررقبتی به حرف زدن باآن نداشت اماوقتی ازدهان تجویدی شنیدکه قول داده است خوانندۀجدیدش رادوهفتۀدیگرازرادیومعرفی کندباوجودآن همه دردورنج درست سه شب پیش ازضبط ترانۀ"آزاده ام"رادراختیاراوگذاشت.رهی ازترانه سرایانی بودکه هرگززمان معینی رابرای تحویل شعرتعیین نمی کرد.همیشه می گفت:شاعرهرلحظه که اراده کندنمی تواندشعرخوب بسازد.شعرمثل باران است بایدناگهان برسروروی شاعرببارد.گاه اتفاق می افتادکه رهی ترانه ای رادوروزه آماده می کردوگاه آنقدروسواس به خرج می دادکه ساختن شعردویاسه ماه بطول می انجامید.شایدبه همین دلیل است که ترانه های رهی اکثرا"جاودانی شده اند.

به هرحال،شبی که قراربودهایده به استودیورادیوایران بیایدوهمراه باارکستربزرگ،ترانۀ"آزاده ام"رابه سرپرستی تجویدی ضبط کند،یکی ازاتومبیل های رادیورابه دنبال رهی فرستادندواوپس ازماه هاغیبت،هنگامی به اداره آمدکه جزنوازندگان ومسئولان ضبط وتجویدی کس دیگری نبود.حدودساعت یازده شب وقتی آخرین برنامه"همه روزهمین ساعت همین جا"رانوشتم وازاتاق بیرون آمدم تابه خانه بروم جلوی دراستودیوی شمارۀهشت باچندنفرازنوازندگان که مشغول صحبت بودندبرخوردکردم وازآنهاشنیدم که قراراست خوانندۀجدیدتجویدی اولین آهنگش راضبط کند.وقتی قدم دراتاق فرمان استودیوگذاشتم،چشمم که به رهی افتاددلم لرزیدوبرای چندلحظه زبانم بندآمد.آن چشمهای آبی قشنگ که همیشه برق شادی ازآن می جهیدبه شمعی میماندکه درحال خاموش شدن است.دستمال سفیدوتمیزی دردستش بودکه آن رابه روی گونه اش گذاشته بود.آخررهی به سرطان فک مبتلاشده بودوتغییرچهرۀاوکاملا"به چشم می خورد. رهی معیری اگرچه ازدوران جوانی شهرت داشت ولی ترانۀدلنشین"خزان عشق او"که بدیع زاده آهنگش راساخته وخوانده بوددرسراسرایران غوغایی به پاکرد.همه تصورمی کردندکه این شعرداستان زندگی خودشاعراست درحالی که چنین نبودورهی خزان عشق رابرای زیباترین زن آن سالهاساخته بودکه ازشوهرنویسنده اش جداشدوبانویسنده دیگری که دوست همسرش بودازدواج کرد.نه تنهاخزان عشق"که بسیاری ازترانه های اوازجمله"به کنارم بنشین"باآهنگی ازخالدی وخوانندگی دلکش،هنوزکه هنوزاست موردپسندوقبول قشرهای مختلف جامعه واقع می شود.

*

اواخرسال 1320که احمددهقان امتیازمجلۀ"تهران مصور"راازشخصی به نام عباس نعمت خریددرصددبرآمدتاهیئت تحریری تشکیل بدهدوبه همین جهت گروهی ازشعراونویسندگان رابه خانه اش دعوت کردتادرموردانتشارروزنامه تصمیم بگیرند.آن شب بحث وگفتگوی مابه درازاکشید.عده ای ازشعرااشعاری راکه برای چاپ دراولین شماره تهران مصورسروده بودندخواندند.ابوالقاسم حالت شعری ساخته بودبه این مضمون:رضاشاه درکشورماستاده-نظرمی کندجانب کشورما.رهی که مردی صریح الهجه بودبه عنوان تذکربه حالت گفت که مصراع اول شعردرست ساخته نشده وشعردرواقع کمی کشدارشده است.همه خندیدندوهمین کلمۀکشدارسبب شدکه حالت هفتۀبعدشعری درتوفیق به نام شعرکشدارچاپ کند.شعرکشدارحالت اینگونه شروع می شود:رفیق من حسن سوسوکه اهل نووکوجوره- به هرموئی زسی بیلش نشان کبروغوروره.

اولین شمارۀتهران مصورکه منتشرشداشعاری ازرهی،حالت ومن درآن درج شده بود.حالا دیگرمن رهی راهفته ای یک باردرجلسۀنویسندگان تهران مصورمی دیدم وگاهی هم درخیابان لاله زاریااستانبول باهم برخوردمی کردیم.رهی ازقطعه شعری که به تهران مصورداده بودم ومربوط به اسکی بازی درآبعلی بودفوق العاده خوشش آمده بودومراتشویق می کردکه دیوان شعرای طنزگوبه خصوص عبیدزاکانی رابارهاوبارهامرورکنم.شعری که موردپسندرهی واقع شده بوداین بود:

  جمعه درآبعلی ای دوست اسکی هاشکست،پابه روی اسکی واسکی به روی پاشکست،روژمهری لوژماراسرخ کرد،اسکی مینوبه ضرب اسکی میناشکست

یکی ازدوستان مشترک من ورهی میگفت:اوروزانه ده هانامۀعاشقانه دریافت می کندولی به هیچ یک ازآنهاپاسخی نمی دهد.نمی دانم ازجنس لطیف چه دیده است که حاضربه ازدواج نیست.

یک روزدردفترتهران مصوررهی ازاستقامتش دربرابرمشکلات حرف می زد.می گفت دردوران جوانی غفلتا"به دام افیون افتادم وکارم به جائی رسیده بودکه هرروزساعتهاوقتم راصرف کشیدن تریاک می کردم.خوشبختانه خیلی زودبه صرافت افتادم که خودم رانجات بدهم ولی بعضی هامعتقدبودندکه تریاک ترک کردن نداردوعواقب آن مرگ است.بی آن که به حرف آن گروه توجهی داشته باشم یک ترازوویک گلوله کانواخریدم.هرروزکه مستخدمۀمنزل منقل پرازآتش راجلویم می گذاشت مقدارمصرفی رادرترازووزن می کردم.دریک سوتریاک ودرسوی دیگرگلولۀکانواقرارداشت.برای کم کردن مقدارتریاک روزانه قسمتی ازکانوارامی بریدم تاسرانجام پس ازماه هاتریاک مصرفی من به یک ماش رسید.دیگرکشیدن ویانکشیدن این مقداربرای من فرقی نمی کرد.آخرین روزکه یک روزبرفی زمستان بودزیرکرسی لمیده بودم وازپشت پنجره به افتادن تکه های سفیدبرف نگاه می کردم.مستخدمه منقل راروی کرسی گذاشته بودورفته بودیک ساعت بعدخوابم بردبی آن که لب به وافورزده باشم.

 رهی تاآخرین روززندگی اش نه تنهابه موادمخدرروی خوش نشان ندادبلکه سیگارهم نکشید.سالم وشاداب وسرحال به نظرمی رسید.پس ازکناره گیری داوودپیرنیاازکار،این رهی بودکه باعشق فراوان برنامۀگلهارااداره می کرد.آن روزهامی دیدم که چطورتمام اوقاتش رادردفترکارش می گذراند.مثل اینکه درخانه اش ودرمیان اعضای خانواده اش زندگی می کند.می خندیدوشوخی می کردوگلهای جاویدان راآبیاری می کرد.گلهایی که امروززینت بخش آرشیوخصوصی بسیاری ازهموطنان مااست.

این یکی اززیباترین وپرشورترین غزلهای رهی است که من غالبا"زیرلب زمزمه می کنم:

خیال انگیزوجان پرورچوبوی گل سراپائی

نداری غیرازاین عیبی که میدانی که زیبائی

من ازدلبستگیهای توباآئینه دانستم

که بردیدارطاقت سوزخودعاشق ترازمائی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل مشوپنهان که پیدائی

رهی معیری نه تنهادرسرودن اشعارجدی مهارت داشت بلکه اشعارفکاهی رانیزدرنهایت ذوق واستعدادوباکلام شیرین ومحکم میساخت.اشعاراوباامضای مستعار" ب م..شاه پریون"درروزنامۀفکاهی امیدوبه امضای"ب.م.زاغچه"درباباشمل به چاپ می رسید.

 

کویر

شب من پنجره ای بی فردا

روزمن،قصۀتنهای ما

مانده برخاک واسیرساحل

ماهی ام،ماهی دورازدریا