خاطره ای ازخاطرات پرویزخطیبی

 

   هنگامی که من دراستودیوپلازافیلم جنجال پول رامیساختم عباس دستمالچی "فیلمبردار"بایک جوان شیک پوش مومشکی به سراغم آمدوگفت که این آقاتازه ازآلمان آمده وداوطلب هنرپیشگی است.مدتی به اوخیره شدم.لبخندی عجیب داشت ونگاهش نافذودرعین حال مرموزبود.به نظرم رسیدکه دماغش کمی ناقص است وبدرددوربین سینما نمی خورد.اسمش راپرسیدم گفت:فریدون فرخزادهستم.فریدون شروع به صحبت کردومن گوش می دادم: - خیال نکنید که چون خواهرم فروغ است آمده ام تاازاسم اووشهرت اوبهره برداری کنم؟خیر،من خودم جوان تحصیل کرده ای هستم وهزارویک هنردارم.ازرقص وآوازگرفته تابازیگری،اگرتصمیم بگیرم دریک لحظه سیلاب اشک ازچشمانم سرازیرمی شود،چنان می خندم ومی خندانم که همۀاطرافیان رامبهوت می کنم... واین کارچندهفتۀدیگرعملی شد.درمیهمانی بزرگی که منتخب مدیرسینماپلازادرخانه اش داده بود،فرخزادبایک ژاکت ترمه ای وشلوارمشکی حاضرشدوبااینکه هیچ یک ازحاضران رانمی شناخت درعرض یک ساعت تـأثیرقراردادوادارۀمجلس رادراختیارگرفت.

چندماه بعدیک روزدرباغ تولیدرادیوفرخزادرادیدم.خوشحال بودکه به عنوان یک کارمنددفتری استخدامش کرده اند.به من گفت که درآلمان،دریک فستیوال آوازشرکت کرده وجایزه ای هم برده است بعدنوارکاستی به دستم داد.اولین آهنگ شب بودبیابان بودروزجمعه ازبرنام]شماورادیوباصدای فریدون فرخزادپخش شدوموردتوجه شنوندگان قرارگرفت.

یک ماه بعدخبررسیدکه اوموفق شده است که درتلویزیون ملی ایران برنامه ای زیرعنوان دوساعت بافریدون فرخزاداجراکند.

برنامۀتلویزیونی فرخزاددرواقع یک برنامۀکاملا"متفاوت بودوبینندگان تاآن زمان بااجراکننده ای آنچنان مسلط وبی پرواروبرونشده بودند.استقبال بینندگان ازبرنام]جدید فرخزادسبب شدتامسئولان تلویزیون یک برنامۀهفتگی دراختیارش بگذارند.فرخزادمی رفت تادرمدتی کوتاه به اوج شهرت برسداماناگهان حادثه ای رخ دادوتلویزیون ملی ایران برنامۀفرخزادراقطع کرد.          

 دوهفته بعدبه تمام استودیوهای فیلم برداری بخش نامه شدکه:آقای فرخزادمبلغ هفده هزارو...تومان به سازمان رادیوتلویزیون بدهکاراست لطفاچنانچه دستمزدی ازشماطلب داردازپرداختن آن به نامبرده خودداری نمایید.

قطع برنامۀتلویزیونی فرخزادسبب بروزشایعات زیادی شددرشهرهمه ازاین ماجراحرف می زدندوهرکس حدسی می زدولی دلیل اصلی قطع برنامه این بودکه فریدون فرخزاد،درآخرین برنامه اش دست خانم سوسن خوانندۀمعروف رابوسیده بود.درواقع کسی انتظارنداشت که یک مردجوان دربرابرصدهاهزارچشم اینطورگستاخانه عمل کندوعفت وعصمت عمومی رادرانظارجریحه دارنماید!!..

فرخ زادبه کاراداری اش برگشت درحالیکه هرروززیررگبارسؤالات دوستان وآشنایان قرارمی گرفت،پاسخ اودربرابراین سؤال که چرادست سوسن رابوسیدی این بودکه:خیال می کردم ماهم متمدن شده ایم.باوجوداین چندهفته بعدفریدون مجددا"به تلویزیون احضارشدوباناباوری ازمسئولان شنیدکه میتواندبرنامه اش راادامه بدهد.می گفتند دستورمستقیم ازدرباررسیده بود.

دربرنامه های تلویزیونی فرخزاد،مردم بازهم کارهای غیرمتعارف اورادیدندوتحسین وتمجیدش کردند.اوبسیاری ازخوانندگان بلندآوازۀامروزرابرای اولین باردربرنامه اش شرکت دادوهمیشه سعی کردتاسخنانش صریح وبی پیرایه باشد.وقتی درسال1356من قصدداشتم ایران راترک کنم وبه آمریکابیایم،برنامه های شماورادیوبه دوقسمت تقسیم شدبه این ترتیب که کادرهمیشگی وکادرتازه ای که فرخزادتشکیل داده بودیک هفته درمیان برنامه اجرامی کردند.درکادرفرخزاد،حسن خیاط باشی،بهمن مفیدوزرندی شرکت داشتند.

مدتهاگذشت ومن ازفرخزادخبری نداشتم.یک روزدرنیویورک یکی ازدوستان مشترک من وفرخزاد،جلیل بشارتی،خبردادکه فریدون ازمرزخارج شده وبه زودی به نیویورک خواهدآمد.سرانجام من وفرخزادپس ازسالهابایکدیگرروبروشدیم.همراه اوجوانی بودبه نام سعیدمحمدی که هردوازایران به اتفاق یک سگ کوچک سیاه بلاکی فرارکرده بودندوازماجرای فرارشان داستانها می گفتند.فرخ زاددرنیویورک یکی دوباربه روی صحنه رفت وبرای همفکران سیاسی خودش حرف زدوآوازخواند.روزهای اول شعارهایش برضدهمه بود.اوباکسانی که بااوهم عقیده نبودندشدیدا"می تاخت امابعدهابه این نتیجه رسیدکه برای مبارزه بادشمن مشترک بایدمخالفان رابه اتحادوهمکاری تشویق کند.

یک شب به اتفاق فرامرزپارسی به خانۀفریدون رفتیم.خانه اش باخانۀمافاصلۀزیادی نداشت.فریدون رادیدیم که پیش بندبه کمربسته ومشغول آشپزی است.خورش سبزی اوواقعا"تعریفی بود.تاسعیدسفره رابچیندشام حاضرشد.بعدازشام فرخزاددیوان شمس تبریزی رابرداشت وشروع به خواندن کرد.شبی سردبود،ازآن شبهاکه درنیویورک زمین وزمان یخ می بندد.آخرشب بافریدون وسعیدوسگشان بلاکی بیرون آمدیم،سعیدقصدداشت سگ رابگرداندتاقضای حاجت کند.درآن سوزوسرمابیش ازیک ساعت گشتیم ولی بلاکی تکلیف صاحبانش راروشن نمی کرد.دراین بین سعیدپشت درختهای خیابان رفت وبرگشت ومن خطاب به سگ گفتم:بلاکی،سعیدکارش راکردحالابرگردمنزل.

جالب اینکه اغلب اوقات بین فریدون وسعیدبرسربازی تخته نرددعوامی شدوچنان بهم می پریدندکه خیال می کردی همان لحظه ازهم جداخواهندشد.ولی دعواهافقط برسربازی تخته بودواین دونفردرسایرمسائل توافق کامل داشتند.

اقامت یک سالۀفرخزاددرنیویورک باعث شدکه من دروجوداوانسان دیگری راکشف کنم. پیش ازآن،چه دررادیووچه درجاهای دیگربه اوروی خوش نشان نداده بودم،درواقع فرخزاددشمنان زیادی داشت ورفتاروگفتارش،به خصوص صراحت لحجه ای که داشت ازاویک غول ساخته بود.ازداستان ازدواج وطلاق اومردم هزاران شایعه ساخته بودندکه معلوم نبودکدام درست وکدام نادرست است.حتی پس ازخروج ازایران گفتندکه فریدون خودش راکاندیدای نمایندگی مجلس اسلامی کرده بود.خودفرخزادمدعی بودکه این آگهی رادشمنان ساخته اندواوهرگزچنین کاری نکرده است.درنیویورک دسامبر1983برای من وخانواده ام زرگترین فاجعه رخ داد.تنهاپسرم فرزین که چس ازهفت سال دوری ازمن ومادرش میخواست ازاسپانیابه نیویورک بیاید،درست نه روزپیش ازحرکت دریک تصادف ازدست رفت. اواسط شب وقتی خانه خالی میشد،فرخزادازدرمی رسید،بادیوانی ازشمس وچهره ای اندوهگین وکلماتی که می توانست تاحدودی برای ماداغ دیدگان آرامش بخش باشد،می نشست می گفت،شعرمی خواندوشوروحالی به پامی کرد.گاهی تانزدیک سپیده دم بامابود.ازخودش میگفت،ازفروغ که اوهم درجوانی براثرسانحۀاتومبیل درگذشته بود. آن روزهاوشبهارامادرکنارفریدون گذراندیم ومن دراین گیرودارشخصیت دیگراوراکشف کردم.خودش هم درکتاب شعرش من وآن من دیگربه این مسئله اشاراتی دارد.پیش ازآن خیال می کردم که فرخزادیک آرتیست واقعی است وخوب بلداست به موقع اشک بریزد،ولی درفاجعۀمرگ فرزندم،بارهاوبارهااشک های واقعی اورادیدم واحساسش رادرچشمهایش خواندم.بعدهاکه به لس آنجلس آمدوبرای کمک به کودکان اسیرایرانی درعراق اعاناتی جمع کردشنیدم که متهم به سوءاستفاده شده است.چندروزنامه ویک تلویزیون که مجری آن حالابه ایران عودت داده شده زخمهابراوزدندوکاری کردند که باروبنه اش رابست وعازم فرانسه شد.گفتندکه پلیس بین المللی درتعقیب اوست وقراراست تحت الحفظ به آمریکابرگردولی روزنامۀکیهان چاپ لندن درشمارۀ245مورخ پنجشنبه17فروردین1368ازقول دکتربرناردژاژاردرئیس کمیتۀ بین المللی دفاع ازحقوق کودکان نوشت که:"سازمان ایرانی حمایت کودکان اسیرایرانی درعراق مبلغ بیست وهش دلاروپانصددلارهدایای ایرانیان مقیم لس آنجلس رادرفوریۀ1989به وسیلۀهنرمندایرانی آقای فریدون فرخزادبه کمیتۀماتقدیم کردند".

                              -  شناسنامه ای ازابتداتاانتها -

. فريدون فرخزاد متولد هزار و سيصد و پانزده در شهر تفرش، و برادر شاعره مشهور فروغ فرخزاد بود.

فرخزاد درآلمان تحصيل كرده و داراى درجه دكتراى علوم سياسى بود ،او به جز دكتراى علوم سياسى، شاعر، نويسنده، هنرپيشه ، خواننده ومبتكر چندين برنامه و شو تلويزيونى، از جمله شو موفق "ميخك نقره اى" در ايران بود.

كتاب شعر: "در نهايت آغاز جمله است عشق" به فارسى، وكتاب شعر ديگرى به زبان آلمانى از آثار اوست. آخرين كتاب او به نام "من از مردن خسته ام" در مورد قدرت طلبى عناصر مذهبى بود.

فرزندش رستم، از آنيتا، همسر آلمانى (همسر اول) اوست. دومين همسر او‌ايرانى بود.

پس از حكومت رژيم اسلامى، مجبور به زندگى مخفى و بالاخره، ترك وطن شد. در كشور هاى مختلف همراه با ميليون ها ايرانى ديگر طعم آوارگى را چشيد تا نهايتأ در آلمان، كه قبلأ ازآنجا فارغ التحصيل شده بود، ساكن شد.

در فيلم"وين عشق من" در كنار هنرپيشه معروف زن اطريش، نقش يك حزب اللهى را ايفا كرد.ازآن پس بر عليه جمهورى اسلامى به افشاگرى پرداخت. بى توجه به تهديد هائى كه ميشد! نوشت، سرود، آواز سر داد، به كشور ها مسافرت كرد، فرياد زد، سخنرانى كرد و بدون هيچ سازش و زد و بند مالى .. با همه علم، هنر، استعداد و انرژى، ايران و جهانيان را به دورى و مبارزه با رژيم دینی ایران فرا خواند...

تا سرانجام،.. با ضربات متعدد چاقو كشته شد.

پنجشنبه ساعت يازده شب، شانزدهم مرداد هزار و سيصد و هفتاد و يك - ششم آگست هزار و نهصد نود و دو ، در شهر بن آلمان درمحل سكونتش او را يافتند

یادش گرامی و روحش شاد باد.

آی آدمها

آی آدمها!که برساحل نشسته شادوخندانید- یکنفردرآب داردمی کندجان

یکنفرداردکه دست وپای دائم میزند- روی این دریای تندوتیره وسنگین که می دانید

آن زمان که مست هستید- ازخیال دست یابیدن بدشمن

آنزمان که پیش خودبیهوده پندارید- که گرفتستیددست ناتوانی را

تاتوانائی بهترراپدیدآرید

آنزمان کهتنگ میبندید- برکمرهاتان کمربند

درچه همنگامی بگویم ؟- یکنفردرآب داردمی کند بیهوده جان قربان

آی آدمهاکه برساحل بساط دلگشادارید- نان به سفره جامه تان برتن

یکنفردرآب می خواهدشمارا- موج سنگین رابدست خسته می کوبد

بازمی دارددهان باچشم ازوحشت دریده- سایه هاتانراازدوردیده

آبرابلعیده درگردکبودوهرزمان بیتابیش افزون

میکندزین آبهابیرون- گاه،سر،گه پای،آی آدمها!

اوزراه مرگ این کهنه جهانرابازمی پیماید- می زندفریادوامیدکمک دارد

آی آدمهاکه روی ساحل آرام درتماشائید

                                              نیمایوشیج

خراسانی عیار

یک خراسانی عیارباسه نفراسرائیلی درکوپه قطارهمسفربودندچون اکثریت بایهودیان بودمرتب به اومتلک می گفتنداوهمچنان خونسردی خودراحفظ می کرد.

ازاوپرسیدند:شغل توچیست؟         گفت:من اموراتم ازشرط وشرط بندی میگذرد       گفتند:چه نوع شرطی؟

گفت:مثلا"من سرسه هزارتومان به پنج هزارتومان باشماشرط می بندم که گوشم راگازبگیرم آنهابااطمینان هرکدام سه هزارتومان به اودادندکه درمقابل نه هزارتومان ازاوبرنده خواهندشد.

خراسانی وقتی پولهاراگرفت دندانهای مصنوعی خودراازدهان خارج کرده به گوش خودبندکردوبدین طریق شرط راازآنهابرد.

باردوم گفت:این بارشرط کوچکی می بندم فقط سرپانصدتومان وآن هم اینکه این سطل آب زیربشکه رابه سروروی شمابپاشم وشمابقدرسرسوزن خیس نشوید،پانصدتومان درآورده روی میزگذاشت وسطل آب کثیف راروی هرسه آنهاکه خوش لباس هم بودندریخت،پول راگذاشت وگفت:این بارشرط راباختم.  ودرحقیقت بدین طریق انتقام متلک هاراگرفت.

تابستان همان سال - نوشتۀ:ناصر تقوايی

آخرهای تابستان عده‌ای را ول كردند. شايد آدم‌های بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره برگشتيم اسكله. همه‌مان برنگشته بوديم. چند ماه پيشتر خيلی‌ها را ديده بوديم افتاده بودند زمين. آمبولانس‌های سياه بارشان می‌کردند و روی نوار سياه آسفالت‌ها می‌رفتند به مرده‌شوی‌خانه.
شنيده بوديم مرده‌شوی‌خانه، بعضی‌ها زحمتی نداشتند، چاله‌های بزرگ پشت قبرشان برای اين‌ها بود. اين را هم شنيده بوديم. چندتايی را هم ديده بوديم ريخته بودند توی آمبولانس‌های سفيد. زوزه‌ی زخمی‌ها را نمی‌شد شنيد. آمبولانس‌ها را می‌ديدم كه تند می‌رفتند و جيغ می‌كشيدند. جيغ‌ها انگار ناله‌ی زخمی‌ها كه جمع‌شده باشد و از بوق آمبولانس بزند بيرون. خودم را تخت كمر انداخته بودند كف يكی از همين‌ها و از چهارراه تا در بيمارستان جار كشيده بود. از جلو جنده‌خانه هم رد شده بود گويا آن‌جا هم خبرهايی بود كه يكی‌ دو نفر را انداختند بالا. كارگری‌ با چشم‌های‌ خودش شش تا را ديده بود كه با برانكار از در پشت بيمارستان برده بودند بيرون، توی‌ آمبولانس سياه. راستش به چشم‌های‌ كارگر نمی‌شد اعتماد كرد. بعضی‌ها عادتشان است خيلی‌ چيزهای‌ بزرگ را كوچك ببينند. به خيالشان ناراحتی‌ كمتر می‌شود. خيلی‌ها را همراه عاشور با كاميون برده بودند. عكس دو سه تاشان را توی‌ روزنامه‌ها ديده بوديم. بعد همه چيز تمام شد. انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده بود. چرا كه ديگر حرفش را هم نمی‌شد زد.
شنيده بوديم كارها روبه‌راه شده. وقتی‌ برگشتيم ديديم كارها روبه‌راه نبود. صبح‌های‌ گرم شرجی‌ می‌آمديم می‌نشستيم، بی‌هيچ حرفی‌، مثل غريبه‌ها. حس می‌كرديم خيلی‌ چيزها عوض شده و می‌ديديم هيچ چيز عوض نشده بود. آدم‌ها همان آدم‌ها، جرثقيل‌ها همان و كشتی‌ها همان كشتی‌ها. دوباره آمده بودند و كنار اسكله‌ها به صف ايستاده بودند، زنجيروار، و همان آبِ ليمويی‌ رنگ همراه مد از بغل‌شان رد می‌شد. در خم رودخانه، انتهای‌ زنجير در مه غليظی‌ فرو رفته بود و خورشيد هنوز از همان‌جا و پشتش كه نخل‌ها بود بيرون می‌آمد.
خورشيد روزهای‌ شرجی‌ پشت مه پريده رنگ بود و لای‌ انبوه دكل‌ها گير می‌كرد. پرنده‌های‌ سفيد دور و برش و روی‌ سرش می‌پريدند. روزها دراز بود و خيلی‌ طول می‌كشيد تا گردش كند. خورشيد را روی‌ طوقه‌ی‌ براق كلاه‌های‌ ايمنی‌ همديگر می‌ديديم.
‌شب‌ها می‌گشتيم دنبال جای‌ ساكتی‌، همه‌ی‌ عرق‌فروشی‌ها ساكت بود، خلوت نبود. می‌رفتيم ايستگاه پنج، وسط نخل‌ها. آن‌جا پيرمردی‌ بود توی‌ يك اطاقك گلی‌، چراغ‌ها را خاموش می‌‌كرد و كهنه دود می‌كرد كه بوی‌ ترياك از اتاق بيرون نرود. حسابی‌ ترس داشت. بعد می‌رفتيم به عرق‌فروشی‌ای‌ كه نزديكی‌های‌ بارانداز سراغش را داشتيم. عرق‌فروشی‌ ساكت بود و پرده‌های‌ پشت شيشه‌ها افتاده بود. گوشه‌ی‌ خلوتی‌ می‌نشستيم. چهارتا ميز ديگر هم بود، هر كدام سه چهار مرد پشتش، بيشترشان كارگرهای‌ بارانداز، ساكت و خيره به ليوان‌هاشان، می‌گفتی‌ پلك زدن يادشان رفته است. جوان كه بودند ساكت نشستن بدمستی‌ بود و عربده‌كشی‌ بدمستی‌ نبود. پيری‌ سراغ همه‌شان آمده بود. باورشان نمی‌شد كه پير می‌شوند. بعضی‌ آدم‌ها هميشه در سن معينی‌ می‌مانند و بعد يك شبه پير می‌شوند، صبح می‌بينی‌ سوزنك‌های‌ سبيل‌شان هم سفيد شده. عاشور سی‌ ساله مانده بود. مست كه می‌شد می‌رفت روبروی‌ آينه و خيره می‌شد به چشم‌های‌ مردی‌ با شقيقه‌های‌ سفيد. آن‌جور آدمی‌ كه هر وقت، حتی‌ اول بار كه می‌بينی‌ فكر می‌كنی‌ قبلا او را شناخته‌ای‌. اگر نه به خاطر آن دو سه تا شيار گود پيشانی‌ بود هرگز خودش را به جا نمی‌آورد. تف می‌كرد به آينه و می‌گفت «انگار همه‌ی‌ عمرمو با يه فاحشه‌ی‌ پير خوابيده‌ام» بغلش را می‌گرفتم و می‌رفتيم بيرون. كنار شط می‌ايستاد و داد می‌زد «سی‌سال با يه مشت فاحشه‌ی‌ مقدس خوابيده‌ام.»
گوش می‌ايستاد تا صدا از آن طرف رودخانه برگردد و صدا برنمی‌گشت. ديگر همه‌ی‌ آن چيزها كه روزگاری‌ براش مقدس بود مقدس نبودند. آخر شب می‌رفتيم طرف فاحشه‌خانه. قدم‌های‌ عاشور را نگاه خيره‌ی‌ پاسبان‌ها نامنظم‌تر می‌كرد. اين را از صدای‌ تخت‌ پوتين‌هايش روی‌ آسفالت كف خيابان می‌شد فهميد. پاسبان‌ها قيافه‌های‌ مهربان داشتند. باورت نمی‌شد اتفاقی‌ افتاده باشد. از جلوشان كه رد می‌شيم دوستانه می‌پرسيدند «امشب چند تا؟» ما می‌گفتيم « دو بطر»
بر نمی‌گشتيم و به چشم‌هاشان نگاه نمی‌كرديم كه چطور راه رفتنمان را می‌پاييدند. می‌رفتيم همه‌ی‌ خانه‌ها را سر می‌كشيديم. به صورت فاحشه‌های‌ پير تف می‌كرد. دختری‌ پيدا می‌كرد و با او می‌رفت. صداش را از پشت در می‌شنيدم. به دختر می‌گفت «ازت خوشم می‌ياد.» دختر می‌خنديد و عاشور می‌گفت «می‌خوام بات عروسی‌ كنم.»و دختر باز می‌خنديد. آنقدر می‌گفت تا دختر ديگر نمی‌خنديد. از اتاق می‌آمد بيرون، با قيافه‌يی‌ كه خيال می‌كردی‌ باورش شده است. می‌رفت به خانم رئيسش چيزی‌ می‌گفت. خانم رئيس دادش در می‌آمد و فحش می‌داد. می‌رفت پاسبان می‌آورد. به پاسبان می‌گفت «می‌خواد دختره‌رو از راه به در كنه» باز فحش می‌داد و عاشور جواب نمی‌داد. با پاسبان می‌رفتيم. ناراحت می‌شد كه چرا جوابش را نداده بود.
می‌گفت «آدم بايد خيلی‌ بيشرف باشه كه جواب فاحشه‌ها رو نده» دلداريش می‌دادم كه نه، آدم بايد خيلی‌ آبرودار باشد كه جوابشان را ندهد. از فاحشه‌خانه بيرون می‌رفتيم، آن وقت‌ها دورش ديوار نبود و يكی‌ از لوازم كار بود.
عاشور دستش می‌رفت به جيبش و بعد با پاسبان دست می‌داد. پاسبان آدم خوبی‌ بود. همانجا می‌ماند و ما می‌رفتيم. آخرهای‌ تابستان ديگر خسته شده بوديم، از تابستان هم خسته شده بوديم. راستش اينجاها تابستان پنج شش ماهی‌ طول می‌كشد بعدش هميشه پاييز است تا تابستان ديگر پاييز است. چند بار گفته بودم برويم به مرخصی‌،
می‌پرسيد كجا؟
می‌گفتم هر جا كه بشه.
می‌پرسيد فرقش با اينجا چيه؟
می‌گفتم فرق می‌كنه.
می‌گفت فرق نمی‌كنه. مثه يه فاحشه كه زمسونا اينجاس و تابسونا می‌ره اون بالاها، می‌ره شمال. آخرش تنهايی‌ رفتم. ديدم راست می‌گفت. هيچ فرق نمی‌كرد. بروجرد هم مثل همين‌جا بود. روزی‌ كه از مرخصی‌ پانزده روز‌ه‌ی‌ تابستان برگشتيم، اولين اتفاق آمبولانس سياه بود. زوزه هم نمی‌كشيد، خيلی‌ آرام و انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده باشد. خودشان فكر كار را كرده بودند و يكباره آمبولانس سياه فرستاده بودند. از سفيدها بهتر بود. آمبولانس‌های‌ سفيد را خوش ندارم. عادتشان است توی‌ شهر دور بردارند و جار بكشند، بيشتر از وسط شهر و توی‌ آن خيابان‌های‌ شلوغ.
زير آن دو صفحه آهن نيم‌تنی‌ باريكه‌های‌ خون ماسيده بود و از پايين صفحه‌ی‌ زيری‌، لنگه‌ی‌ پوتينی‌ زده بود بيرون تختش ور آمده بود و نوك پوتين دهن باز كرده بود و ميخ‌ها انگار دندان، رديف نشسته بودند و از بالا و پايين چندتايی‌ افتاده بود. سر كارگرها كه دادشان درآمد بچه‌ها رفتند سر كارها. رفتم توی‌ سايه، دور و بر آفتاب و دو گله‌ی‌ سايه، وسط آفتاب سياه نشستم. گيج و غم‌زده و مبهوت و از اينجور چيزها. پريشان‌تر از آن بودم كه با كسی‌ حرفی‌ بزنم. رفته بودم تو فكر آدمی‌ كه همه‌ی‌ راه‌های‌ مردن را می‌رود، بيشتر راه‌های‌ سخت را به خيال آسانی‌ و باز ياری‌ نمی‌كند و بعد بخت بی‌خبر می‌آيد سراغش و همين‌جور صاف و ساده كلكش كنده می‌شود. شايد كارگرهای‌ قديمی‌ يادشان باشد عاشور چه جور آدمی‌ بود.
صفحه‌های‌ آهنی‌ را كه برداشتند خون‌ها را شستند و باز آب ريختند. بعد آفتاب زمين خيس را خشك كرد. انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده بود.